۱۳۹۲ آذر ۳, یکشنبه

ساختمان شماره صفر ( 1 )





زمان: مارس 2010

« مشت نمونه خروار »

مشغول قدم زدن در یکی از خیابانهای پر رفت و آمد پاریس هستم. ناگهان چشمم به یک ساختمان دوازده طبقه می افتد؛ میروم جلوتر کمی خیره میشوم به پلاکش، می بینم 12 هست. بعد به خودم میگویم « چه خوب، 12 عدد شانسم هست! » میروم جلوی درب ورودی اش که شیشه ای است می ایستم. بعد زل میزنم روی اسامی ساکنین ساختمان، در کمال ناباوری اسامی ایرانی ها توجه ام را بخودش جلب میکند. از تعداد دگمه های زنگ آیفون که اسامی ساکنین ساختمان در جلوی آنها نوشته شده است؛ پی می برم که ساختمان بیست و چهار واحد آرپاتمان دارد. کنار درب می ایستم و به این می اندیشم: « یک ساختمان بزرگ دوازده طبقه با بیست چهار واحد دستگاه آپارتمان در یکی از شهرهای بزرگ اروپایی؛ تماما ایرانی هستند. اگر در هر واحد بطور میانگین چهار نفر زندگی کنند؛ مجموعش میشود 96 خانوار. بعد در عالم تخیلاتم به این می اندیشم؛ این 96 نفر ایرانی در پاریس؛ به چه کارهایی میتوانند مشغول باشند؛ فعالیت های روزانه اشان چی هست؟ سپس اینطور خیال میکنم، که هجده نفر از مجموع 96 طرفدار مجاهدین و شورای ملی مقاومتند، چهار نفر طرفدار حزب توده و اکثریت، دو نفر حزب کمونیست کارگری، هشت نفرشان از احزاب متفرقه؛ چهار نفر مستقل؛ ده نفر احزاب باد و یا کسانی که از فعالیت های سیاسی دست کشیده اند؛ چهار نفر دانشجویی که از ایران آمده اند. چهل و شش نفر بقیه از طبقه « چوخ بختیار ها » هستند.

در عالم تخیلاتم کار آنها را اینگونه تجسم کردم:
ـ شش نفراز هوادران مجاهدین وشورا مشغول برگزاری یک آکسیون در جهت افشای اعدام های علنی و غیر علنی رژیم هستند؛ یک نفرشان در حال جمع آوری امضا علیه توسعه بمب اتم توسط رژیم است؛ چهار نفر برای مسائل اشرف در تحصن به سر میبرند،دو نفر مشغول کارهای نیرویی هستند. دو نفر به امور مالی و اجتماعی در خیابانها اشتغال دارند. سه نفرکار های فرهنگی انجام میدهند. در مجموع بیست و چهار ساعته در کنار زندگی روزمره خودشان در حال افشای جنایات رژیم هستند. و احتمالا نیم بیشترشان  ضمن فعالیت های سیاسی، کارهای صنفی خودشان را هم دارند که از همانجا به یک دیگر نیز کمک میکنند. 
ـ حزب توده و اکثریت؛ در حال کار شکنی؛ علیه مجاهدین و لابی گری برای جا انداختن خط اصلاحات قلابی رژیم، به بهانه دوری از خشنونت هستند.
ـ حزب کمونیست کارگری؛ فعالیت مطبوعاتی و اینترتی علیه رژیم دارند و در عرصه پناهنده گی به پناهجویان برای کسب اقامت به آنها کمک میکنند.
ـ احزاب متفرقه؛ بی آنکه با هم متحد باشند؛ شعارهای شیک و دست چین شده « دمکراسی » میدهند؛ که ابدا به آن پایبند نیستند؛ اما چون مخالف مجاهدین هستند و تمایل ندارند که آنها اجازه فعالیت داشته باشند، در نتیجه ابتدا به ساکن اصل « دمکراسی » را نقض میکنند. سالی یک بار نشست سالیانه میگذارند و در باره کارهایی که هیچ وقت انجام نمیدهند به بحث و گفتگو مشغول میشوند. پس از ختم جلسه بیانیه صادر میکنند و سپس نقل و شیرینی بین هم پخش میکنند؛ میروند به خانه هایشان پای اینترنت و فیس بوک؛ چت کردن در باره جلسه ای که برگزار کرده اند و چیزیهایی که اصلا نداشته اند بگویند.
ـ افراد مستقل روزانه درمدح « دمکراسی » شعر میگویند و قصه می سرایند؛ با نان واژه ها آنرا میکشند پشت شیشه مربای دمکراسی و تصور میکنند که « آزادی مفت » چه شیرین است.
ـ بادیسم ها؛ روزی روزگاری از آن دو آتشه ها بوده اند، از هر مرام و مسلکی در بینشان هست؛ زمانی مجاهد بوده اند؛ بعد ضدش شدند ه اند؛ یا کمونیست بودند اما اکنون مسلمان دو آتشه شده اند. یا رژیمی بوده اند؛ بعد اصلاح طلب شدند؛ اما همچنان بیشتر ضد مجاهدین هستند، ماموریت اصلی شان این است که نگذارند مجاهدین رشد کنند. آنها جملگی تصور میکردند میتوانستند روزی به نان و آب و مقامی برسند؛ همیشه کاسه داغتر از آش بوده اند؛ با گذشت زمان و خسته شدن از مبارزه تا آنجا پیش میروند که حاضر میشوند از پشت به یاران قدیمشان خنجر بزنند. اما حالا که دور هم هستند اصلا به این نمی اندیشند که زمانی همدیگر را محکوم میکردند و برای هم شاخ و شانه میکشیدند، اما اکنون در کنار هم یکدیگر را دلداری میدهند و با گرگ دنبه میخورند.
ـ دانشجویان تازه از گرد راه مبارزه با رژیم جمهوری اسلامی رسیده اند؛ هنوز گرد و خاک مبارزه از روی گرده اشان رفته نشده است، دیگر حوصله مبارزه ندارند و حتی حوصله خواندن مطالب سیاسی سی و چهار سال سانسور جمهوری اسلامی را هم ندارند؛ « عمدا ناآگاهانه » به مجاهدین میگویند منافقین! پاسشان در گروی جمهوری اسلامی است و دست از پا خطا نمیکنند؛ اما در دیسکوها و یا مهمانی های و جشن های شب یلدا و نوروزی علی رغم حرام بودن مشروبات الکی و گوشت خوک در نظام جمهوری اسلامی؛ با ولع وافتخار مشغول نوشیدن و تناول آن هستند .
ـ و اما قشر بزرگ هپلی و هپوی رویایی ما که بیشترین قشر بی خیال و بی عار و بی درد را تشکیل میدهند؛ فقط به زندگی شخصی خودشان فکر میکنند؛ برایشان فرق نمیکند؛ مردم ایران در چه شرایط بسیار بدی زندگی میکنند؛ کارشان ییلاق و قشلاق به ایران است. به روسری زنان مجاهدین اح اح میگویند؛ اما وقتی به ایران میروند روسری سرشان میکنند. در انجمن های ایرانی شرکت میکنند. به سفارت جمهوری اسلامی میروند و در نمایشات انتخاباتی رژیم شرکت میکنند. تا با داشتن مهر جمهوری اسلامی در پاسشان؛ جواز « فخرفروشی به ایرانیان داخل » را برایشان صادر کنند. 
کنار درب ساختمان نشستم؛ در عالم خودم غوطه ور بودم. درب ساختمان باز میشود؛ یکی از ساکنین ساختمان خارج میشود با شک از من سئوال میکند: ایرانی هستی؟ بر می خیزم و میگویم: بله! به من سلام میکند؛ و بعد از چاق سلامتی، از کیفش ورقه ای در می آورد و توضیح میدهد که دارد علیه اعدامها در ایران امضاء جمع میکند تا آنرا به سازمان ملل بفرستد. با کمال میل امضا میکنم. تشکر میکند و میرود؛ دوباره در باز میشود؛ دو نفر از آن خارج میشوند؛ به فرانسوی میگویند: بونجوق موسیو. میگویم: ایرانی؟ آنها با خوشحالی میگویند: بله! یکی شان سریع یک آلبوم در می آورد؛ صفحات آن را ورق میزند و عکسهای شکنجه شدگان زندانیان رژیم را نشانم میدهد، توضیح میدهد ما برای افشای جنایات رژیم احتیاج به کمک های مالی داریم. هنوز دستم را در جیبم نکرده بودم؛ در همان لحظه درب ساختمان باز شد. دو خانم و دو آقا با اکراه از کنار ما با عجله رد شدند؛ بوی عطرشان تمام مشام را پر میکند. زیر لب چیزی گفتند که من بدلیل سنگینی گوشم متوجه نشدم که چه گفتند؛ آنها ظاهرا آن چهار نفر را میشناختند واز حرفشان ناراحت شدند. نخواستم فضولی کنم؛ اما حدس زدم باید حرف ناشایستی زده باشند که آن دوآزرده شدند. کیف پولم را در آوردم، بیست یورو کمک کردم. از من تشکر کردند و خداحافظی کردند و رفتند.
چند لحظه بعد یک گروه دختر و پسر جوان از ساختمان خارج شدند؛ شاد و شنگول با قهقهه از آنجا دور شدند. از تعجب سری تکان دادم. چیزی برا ی گفتن نداشتم.عزمم را جزم کردم از آنجا بروم تا به کارهای روزمره ام برسم. هنوزچند قدمی از آنجا دور نشده بودم؛ آقایی با موهای فرفری و جو گندمی؛ صورت گرد و تپلی، با شتاب به همراه یک خانم، دست در دست هم از ساختمان خارج شدند. چشمانش را پشت ویترین گذاشته بود تا خاک نخورند شاید هم برای اینکه چشم نخورند! هوا رو به تاریکی رفته بود. خوب دقت کردم؛ شناختمش؛ دیدم شاعری است که کنار مبارزین صاحب اسم و رسمی شده بود، او چند ایستگاه جلوتر؛ از قطار مبارزه پیاده شده است و مدتهاست خط و خرجش را از مبارزین جدا کرده است.  پیش خودم گفتم اینطور که اینها دست در دست هم میروند، انگارمیخواهند به سینما بروند؛ شاید میخواهند به دیدن فیلم « آواتار » بروند! آنها رفتند. ردشان در تاریکی و درمیان سیل آدمهای پاریسی گم شد. پیش خودم گفتم؛ حتما او بعد از دیدن فیلم آنقدرانگیزه پیدا می کند تا برای « ضعف اپوزیسیون رژیم » شعر بسراید.

ادامه دارد.... 

علیرضا تبریزی


هیچ نظری موجود نیست:

جهان سوم و جهان سومی

"جهان سوم و جهان سومی"  آدرس ثابتی ندارند،  همه جا حضور دارند.  یک صفت شیطانی است ـ یک  رفتار زشت و نکوهیده است  ـ  عملکردشان  نا...